من تنها کفشدوزکی هستم که خدارا دید

برای دکترم پاکروش که دستانش مرا یاد قدرت خداوند میاندازد

دیروز دوباره تو را دیدم . نمیدانم موهای سپیدت چرا روحم را آرام میکند .جواب سوالهای مرانداده آرام شدم در چشمانت نوری بود که به من امید هدیه میداد و در صدای فریادت سکوتی بود که به من احساس یک نسیم در یک صبح بهاری را داد در دستانت نوری بود که روشنایی مهتاب به آن خیره میشد ونفست مرا یاد مسیح میانداخت وای که خداوند چه  هدیه ای به مادرت ارزانی داد هدیه ای پاک هر زمان که به تو نگاه میکنم از خدا میخواهم به من ودوستانم فرشته ای  از رنگ تو  برایم نقاشی کند در ماهی که ما مهمان خداییم .سفره اش پر باشد از عطر گل یاس آسمانی دیگر نمخواهم سر سفره ات من و دوستانم تنها باشیم برایمان فرشته ای از رنگ مهربانی ارزانی دار  ...
29 تير 1391

برای دکترم پاکروش که دستانش مرا یاد قدرت خداوند میاندازد

دیروز دوباره تو را دیدم . نمیدانم موهای سپیدت چرا روحم را آرام میکند .جواب سوالهای مرانداده آرام شدم در چشمانت نوری بود که به من امید هدیه میداد و در صدای فریادت سکوتی بود که به من احساس یک نسیم در یک صبح بهاری را داد در دستانت نوری بود که روشنایی مهتاب به آن خیره میشد ونفست مرا یاد مسیح میانداخت وای که خداوند چه هدیه ای به مادرت ارزانی داد هدیه ای پاک هر زمان که به تو نگاه میکنم از خدا میخواهم به من ودوستانمفرشته ای از رنگ تو برایم نقاشی کند در ماهی که ما مهمان خداییم .سفره اش پر باشد از عطر گل یاس آسمانی دیگر نمخواهم سر سفره ات من و دوستانم تنها باشیم برایمان فرشته ای از رنگ مهربانی ارزانی دار وبه آن نور پاکی که ...
29 تير 1391

کودکی با بوی سیب هم مادر شد

رد پایی از خدا دیدم باز       بوی یک سیب  در هوا دیدم باز ان طرف یک درخت ایستاده میوه اش را پر بها دیدم باز یک فرشته یک سیب در دستش آن طرف تر آسمان آبی بوی سیب در فضا پیچیده   ارزو ها با دعا دیدم من  تو که خالق سیب شیرینی دل دوستان مرا میبینی  یک سبد سیب بده به آنها  نگذار بمانند تنها ...
25 تير 1391

کودکی با بوی سیب هم مادر شد

رد پایی از خدا دیدم باز بوی یک سیب در هوا دیدم باز ان طرف یک درخت ایستاده میوهاش را پر بها دیدم باز یک فرشته یک سیب در دستش آن طرف تر آسمان آبی بوی سیب در فضا پیچیده ارزو ها با دعا دیدم من تو که خالق سیب شیرینی دل دوستان مرا میبینی یک سبد سیب بده به آنها نگذار بمانند تنها ...
25 تير 1391

کفشدوزک

ودر آن سوي بهار او مرا ميخواند پشت پنجره آن كوهسار با صداي نازك آن فرشته انگار در فراسوي جنگل ابر او مرا مي خواند ...
24 تير 1391

کفشدوزک

ودر آن سوي بهار او مرا ميخواند پشت پنجره آن كوهسار با صداي نازك آن فرشته انگار در فراسوي جنگل ابر او مرا مي خواند ...
24 تير 1391

استاد دکتر پاکروش به موهای سپیدت روحم را بعد از خدا به دستان توانمندت میسپارم . وبه تو اعتماد میکنم

 به چشمانم نگاه کرد و گفت به من اعتماد کن  سفیدی موهایش را به رخ کشید و به من گفت به من اعتماد کن موهایش را آسیاب سفید نکرده بود من میدانستم به چشمانش خیره شدم و به دستانش اعتماد کردم و من به خواب طولانی فرو رفتم و دستانش را به دستان توان مند آفریننده فرشته ها سپردم وقتی از خواب بیدار شدم چیز هایی که داشتم از دست دادم ولی گفت به من اعتماد کن قدرتی که اوداشت به من اطمینان میداد وقتی دستانش رادیدم به خدا سپردم دستانش را و به آفریننده فرشته های آسمانی اعتماد کردم و آرام به خواب رفتم موهای سپیدش در تار شدن چشمهایم آخرین چیزی بود که به یاد داشتم پس به او اعتماد کردم و خوابیدم به معجزه دستان...
24 تير 1391

استاد دکتر پاکروش به موهای سپیدت روحم را بعد از خدا به دستان توانمندت میسپارم . وبه تو اعتماد میکنم

به چشمانم نگاه کرد و گفت به من اعتماد کن سفیدی موهایش را به رخ کشید و به من گفت به من اعتماد کن موهایش را آسیاب سفید نکرده بود من میدانستم به چشمانش خیره شدم و به دستانش اعتماد کردم و من به خواب طولانی فرو رفتم و دستانش را به دستان توان مند آفریننده فرشته ها سپردم وقتی از خواب بیدار شدم چیز هایی که داشتم از دست دادم ولی گفت به من اعتماد کن قدرتی که اوداشت به من اطمینان میداد وقتی دستانش رادیدم به خدا سپردم دستانش را و به آفریننده فرشته های آسمانی اعتماد کردم و آرام به خواب رفتم موهای سپیدش در تار شدن چشمهایم آخرین چیزی بود که به یاد داشتم پس به او اعتماد کردم و خوابیدم به معجزه دستانش ...
24 تير 1391

روز تولدت ای مهدی موعود من هدیه خودم و دوستام رو از تو می خوام

رقصان در باد خندان در کوه شادان در اب هر جا که بودم  تنها نبودم آن ماهی ها آن کوه و دریا همراهم بود تا آسمانها درراه  بودم  کفشدوزکی بود با خال رنگی با خود گفتم رنگ قشنگی  با کودک خود میکرد پرواز یک ذره دورتر در آسمانها پروانه ای داشت پرواز میکرد شب بود و تنها ماه در آسمانها لالایی میخواند تنهای تنها من بودم و من با این همه رنگ در انتظار نقاشی برگ برگی که میخواست سبز رنگ باشد با  تنهایی در جنگ باشد تنها نبودم آنها بودند منتظر یک آوا بودم  در انتظار فردا بودم یک کودک شاد من را صدا کرد از تنهایی من را رها کرد یک برگ و یک رنگ اوداد برایم  نقاشیش بود زیبا ...
13 تير 1391

روز تولدت ای مهدی موعود من هدیه خودم و دوستام رو از تو می خوام

رقصان در باد خندان در کوه شادان در اب هر جا که بودم تنها نبودم آن ماهی ها آن کوه و دریا همراهم بود تا آسمانها درراه بودم کفشدوزکی بود با خال رنگی با خود گفتم رنگ قشنگی با کودک خود میکرد پرواز یک ذره دورتر در آسمانها پروانه ای داشت پرواز میکرد شب بود و تنها ماه در آسمانها لالایی میخواند تنهای تنها من بودم و من با این همه رنگ در انتظار نقاشی برگ برگی که میخواست سبز رنگ باشد با تنهایی در جنگ باشد تنها نبودم آنها بودند منتظر یک آوا بودم در انتظار فردا بودم یک کودک شاد من را صدا کرد از تنهایی من را رها کرد یک برگ و یک رنگ اوداد برایمنقاشیش بود زیبا و خوشرنگ یک کفشدوزک پرواز می کرد ...
13 تير 1391